خدایا تو خود بهتر حالم رو میدونی... من رو دریاب
یه نفس راحت می کشیدیم
دلم برا یه نفس راحت کشیدن تنگ شده !!!

دعا
می کند . هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و
تند تند نامه هایی را که توسط پیکها از زمین می رسند ، باز می کنند و آنها را
داخل جعبه هایی می گذارند . مرد از فزشته ای پرسید : شما دارید چه کار
می کنید ؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد ، گفت : اینجا بخش
دریافت است و ما دعا ها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم .مرد
کمی جلوتر رفت ، باز دسته بزرگی از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت
می کنند و آنها را توسط پیکهایی به زمین می فرستند . مرد پرسید : شما چه کار
می کنید ؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت اینجا بخش ارسال است ، ما الطاف و
رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم . مرد کمی جلوتر رفت و
یک فرشته را دید که بیکار نشسته . مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چه
می کنید و چرا بیکارید ؟ فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است .
مردمی که دعا هایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار
کمی جواب می دهند . مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب
بفرستند ؟ فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند:
خدایا شکر
خدایا شکر به خاطر نعمتهایی که تا در اختیار داریم ، قدرشون رو نمیدونیم
مرد در امتداد جاده راه مي رفت و هر از گاهي كه صداي ماشيني مي شنيد
به پشت سر خود نگاه مي كرد اما تا مي خواست چيزي بگويد ماشين با
سرعت از كنارش مي گذشت.چند ساعت گذشت و مرد ديگر قدرت رفتن
نداشت اما مي دانست كه تا مقصد هم راهي نمانده با خود مي گفت خدا
هيچ وقت فكر من نبوده وگر نه تا حالا حتما كسي مرا پيدا كرده بود.داشت
زمين و زمان را نفرين مي كرد كه در آن موقع تاريكي پايش به سنگي گير
كرد ومرد به زمين افتاد داشت خاك لباسهايش را مي تكاند كه ياد پاهاي
خسته اش افتاد لحظه اي به تنها وسيله ي سفرش فكر كرد نگاهي به
آسمان پر ستاره كرد و زير لب گفت:الهي شكر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
آدمها آنقدر زود عوض می شوند ...
آنقدر زود که تو فرصت نمی کنی به ساعتت نگاهی بیندازی
و ببینی چند دقیقه بین دوستی ها تا دشمنی ها
فاصله افتاده است
وطنم
ساده، دانشمند، فیلسوف،حکیم و... می زیسته اند.
مردمانی ازاد در دین، که به رهبری کوروش کبیر در این سرزمین
پهناور زندگی می کرده اند. اما نمی دانم چه بر سر این سرزمین امده
که در این سرزمین ازادی جرم و تفکر کردن جرمی نابخشودنی شده
مردمانی محتاج به نان شب ...
کوروش در این سرزمین نماد پاکی جرم است...
کوروش از اینده می ترسم؛ می ترسم که نفس کشید هم حکمش اعدام
باشد.
کوروش بوسیدن محرم در عام جرم هست اما اعدام انسان در عام
پاداش دارد...
بنگر ببین در چه سرزمینی زندگی می کنیم!!!
مناره
از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده کاري ها
را انجام مي دادند. پيرزني از آنجا رد مي شد وقتي مسجد را ديد به يکي از
کارگران گفت: فکر کنم يکي از مناره ها کمي کجه!
کارگرها خنديدند. اما معمار که اين حرف را شنيد، سريع گفت : چوب
بياوريد! کارگر بياوريد! چوب را به مناره تکيه بدهيد. فشار بدهيد.
فششششااااررر...!!!
و مدام از پيرزن مي پرسيد: مادر، درست شد؟!!
مدتي طول کشيد تا پيرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعايي کرد
و رفت...
کارگرها حکمت اين کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسيدند؟!
معمار گفت : اگر اين پيرزن، راجع به کج بودن اين مناره با ديگران صحبت
مي کرد و شايعه پا مي گرفت، اين مناره تا ابد کج مي ماند و ديگر
نميتوانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاک کنيم. اين است که من گفتم در
همين ابتدا جلوي آن را بگيرم!!

اين عكس سونامي ژاپن، جهان را تكان داد...
در سونامي ژاپن وقتی گروه نجات، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود
اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به
زمین افتاده، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود.
ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را
احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه، دیوانه وار فریاد زد: بیایید،
زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است.
وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه - چهار ماهه ای از زیر آن
بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. او در خواب
شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام
حفاظت از جگرگوشه خود قربانی شده است.
مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که
روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد:
عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش
♥دوستت♥ داشت.

مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن
کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز
مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار
می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و
رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام
هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.
مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی
هم نبود.
روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن
همان جمله، رفت و روی صندلی نشست
و روز بعد و روز بعد
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار
می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند
و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟
بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد. در پایان
تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم
پیدا کرده بود.
بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل
پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چـــی؟»
مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده
رایگان داره
از انسانها غمی به دل نگیر.